.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۷۷→
درحالیکه ادام ودرمیاورد،گفت:ارسلان.ارسلان!کشتی تومن وبا این ارسلان جونت!...خوبه قبلا اسمش میومد کهیر میزدا حالا همه چیزش شده ارسلان!...این دربی صاحاب و باز کن من بیام بالا پوستت وبکنم!
گوشی وقطع کردم وبه سمت آیفون رفتم ودکمه اش وبدون هیچ حرفی فشار دادم.
طولی نکشید که زنگ در به صدا دراومد!
اُه!...باچه سرعتی خودش ورسونده؟!
باچشمای گردشده از تعجب دستم وبه سمت دستگیره در دراز کردم ودروباز کردم...
همین که درباز شد،نیکا شروع کردبه جیغ جیغ کردن:
- خجالت نمی کشی؟نمیگی نگرانت میشم الاغ؟!چرا انقدر بی احساسی؟می دونی چندروزه ازت بی خبرم؟
می دونی چقدر بهت زنگ زدم ولی جواب نگرفتم؟آخه توچرا انقدر بی فکری؟!...چرا دانشگاه نمیای؟چی شده؟!...دیانا...بازچه گندی زدی؟!
سعی کردم خفه اش کنم ونذارم بیشتراز اون حرف بزنه...بی هواکشیدمش توبغلم وزیرگوشش گفتم:دلم برات تنگ شده بود نیکو!...
این حرف وکه زدم یاد ارسلان افتادم!...یاد اون روزی که به اینکه من اسم نیکا و رضارو مخفف می کردم،
می خندید...اون روز که ماشینش خراب شده بود ونیکا اون ومتینو رسوند.
اشک توچشمام جمع شده بود!...باهر حرف یا اتفاقی به یاد رادوین می افتادم...اصلا این ارسلانی که به قول نیکا من باشنیدن اسمش کهیر میزدم،چجوری انقدر باهام صمیمی شد؟یهوچجوری شد همه فکر وذکرمن؟چجوری یه بخش بزرگ از زندگی وخاطراتم وبه خودش اختصاص داد؟چرا انقدر باهاش خاطره دارم که حتی شنیدن یه کلمه من ومی بره به فلان تاریخ وفلان اتفاق وباعث اشک ریختنم میشه؟...این همه وابستگی یهو ازکجاپیدا شد؟!
اشکم جاری شد وطولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!خودم وبه نیکا فشار دادم وزار زدم!... اونقدر گریه کردم که به فین فین افتادم!
نیکا من وازآغوشش بیرون کشید وباتعجب خیره شد به چشمای اشکیم!
متعجب گفت:واسه دوری از من گریه می کنی دیوونه؟! لبخندشیطونی زد وادامه داد:اگه می دونستم انقدر دلت برام تنگ شده زودتر میومدم پیشت!
لبخندتلخی روی لبم نشست...کاش دلیل گریه هام همینی بودکه نیکا می گفت...کاش همه چیز به همین سادگی حل شدنی بود!
نیکا وارد خونه ارسلان شد ودروبست.بانگاهش همه جارو زیر نظرگفته بود...به سمت مبل رفت ونشست...اشاره کردکه منم کنارش بشینم.به سمت نیکا رفتم و جایی نشستم که اشاره کرده بود...درست کنارش!
نیکا همون طورکه بانگاهش خونه رومتر می کرد،گفت:عجیبه!...متین همیشه میگه خونه ارسلان بازار شامه امااینجا...زیادی تمیزه!
رسما فکش چسبیده بود به زمین!
زیرلب گفتم:متین راست میگه.اینجا تا همین چند روز پیشم بازار شام بود...من تمیزش کردم!
این وکه گفتم،نیکا دست از وارسی کردن خونه برداشت وبا چشمای گردشده از تعجبش،خیره شد بهم!
به من اشاره کرد وباتته پته گفت:تو...تو...تو؟!... توخونه ارسلان وتمیز کردی؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم وگفتم:خب آره...گناه که نکردم!
گوشی وقطع کردم وبه سمت آیفون رفتم ودکمه اش وبدون هیچ حرفی فشار دادم.
طولی نکشید که زنگ در به صدا دراومد!
اُه!...باچه سرعتی خودش ورسونده؟!
باچشمای گردشده از تعجب دستم وبه سمت دستگیره در دراز کردم ودروباز کردم...
همین که درباز شد،نیکا شروع کردبه جیغ جیغ کردن:
- خجالت نمی کشی؟نمیگی نگرانت میشم الاغ؟!چرا انقدر بی احساسی؟می دونی چندروزه ازت بی خبرم؟
می دونی چقدر بهت زنگ زدم ولی جواب نگرفتم؟آخه توچرا انقدر بی فکری؟!...چرا دانشگاه نمیای؟چی شده؟!...دیانا...بازچه گندی زدی؟!
سعی کردم خفه اش کنم ونذارم بیشتراز اون حرف بزنه...بی هواکشیدمش توبغلم وزیرگوشش گفتم:دلم برات تنگ شده بود نیکو!...
این حرف وکه زدم یاد ارسلان افتادم!...یاد اون روزی که به اینکه من اسم نیکا و رضارو مخفف می کردم،
می خندید...اون روز که ماشینش خراب شده بود ونیکا اون ومتینو رسوند.
اشک توچشمام جمع شده بود!...باهر حرف یا اتفاقی به یاد رادوین می افتادم...اصلا این ارسلانی که به قول نیکا من باشنیدن اسمش کهیر میزدم،چجوری انقدر باهام صمیمی شد؟یهوچجوری شد همه فکر وذکرمن؟چجوری یه بخش بزرگ از زندگی وخاطراتم وبه خودش اختصاص داد؟چرا انقدر باهاش خاطره دارم که حتی شنیدن یه کلمه من ومی بره به فلان تاریخ وفلان اتفاق وباعث اشک ریختنم میشه؟...این همه وابستگی یهو ازکجاپیدا شد؟!
اشکم جاری شد وطولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!خودم وبه نیکا فشار دادم وزار زدم!... اونقدر گریه کردم که به فین فین افتادم!
نیکا من وازآغوشش بیرون کشید وباتعجب خیره شد به چشمای اشکیم!
متعجب گفت:واسه دوری از من گریه می کنی دیوونه؟! لبخندشیطونی زد وادامه داد:اگه می دونستم انقدر دلت برام تنگ شده زودتر میومدم پیشت!
لبخندتلخی روی لبم نشست...کاش دلیل گریه هام همینی بودکه نیکا می گفت...کاش همه چیز به همین سادگی حل شدنی بود!
نیکا وارد خونه ارسلان شد ودروبست.بانگاهش همه جارو زیر نظرگفته بود...به سمت مبل رفت ونشست...اشاره کردکه منم کنارش بشینم.به سمت نیکا رفتم و جایی نشستم که اشاره کرده بود...درست کنارش!
نیکا همون طورکه بانگاهش خونه رومتر می کرد،گفت:عجیبه!...متین همیشه میگه خونه ارسلان بازار شامه امااینجا...زیادی تمیزه!
رسما فکش چسبیده بود به زمین!
زیرلب گفتم:متین راست میگه.اینجا تا همین چند روز پیشم بازار شام بود...من تمیزش کردم!
این وکه گفتم،نیکا دست از وارسی کردن خونه برداشت وبا چشمای گردشده از تعجبش،خیره شد بهم!
به من اشاره کرد وباتته پته گفت:تو...تو...تو؟!... توخونه ارسلان وتمیز کردی؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم وگفتم:خب آره...گناه که نکردم!
۲۷.۰k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.